سايت و انجمن ما با هدف رفع نياز وبمستران و پشتيباني از آن ايجاد شده است و همواره تلاش نموده است تا مانند الماسي در ميان وب هاي پشتيباني از وبمستران بدرخشد و اميد ميرود روزي يکي از درخشنده ترين ها در اين زمينه باشد
غمناک (پیشنهاد میکنم نیایید ) تعداد بازدید: 21
|
|||
smail
|
غمناک (پیشنهاد میکنم نیایید )
تذکر تذکر تذکر
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد
نه چتری داشت نه روزنامه ای نه چمدانی... عاشقش شدم…! . . . . . . . . . . از کجا میدانستم که مسافر است… فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - چون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!... پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
بابا نان ندارد چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت. معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت: بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد. کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت: اقااجازه!چرادروغ می گویید؟ …معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟ همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد. پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد. سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد. معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت: بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!... کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت … اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم … معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم درباره کلبه متروک وسط باغ درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم… من می گریستم به اینکه حتی او هم دندانم شکست . . . برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . .
نه برای دندانم . . . برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . ! گاهی وقت ها کلیک کردن دکمه تشکر باعث دلگرمی میشه و مجاب میشیم به ادامه فعالیت
|
||
چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 16:59 |
|
تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ